Ana Sayfa » , , , , , , , , , , , » به مناسبت سالروز جنگ سولدوز Yazısını okuyorsunuz.

به مناسبت سالروز جنگ سولدوز

Kategori: , , , , , , , , , , , , Umud Urmulu - سه‌شنبه, فروردین ۳۱, ۱۳۸۹ - 0 comments








نسل جوان حسنی را با طنزهای مسخره آمیز روزنامه های دوم خردادی می شناسند، اما از نقش مردانه او در غائله کردستان و فداکاری های بیشمار او برای انقلاب، از سالها پیش از آن تا سالها پس از آن، و حضور مداومش در جبهه های جنگ تحمیلی و نگهداری اورمیهدر برابر  بسیاری از مسائل و رخدادهای دیگر آگاهی ندارند. این ستمی بود که این داعیه داران آزادی در حق این مرد روا داشتند و او حتی یکبار شکایت هم نکرد.
آقای حسنی یا ملاحسنی، در مرداد یا تیر 1306 در اورمیه به دنیا آمد، و پس از آن که پدرش را در دوازده سالگی از دست داد، با مادرش که نقش یک مربی دینی را در روستایشان بر عهده داشت، زندگی کرد. او پس از کلاس ششم به تحصیل علوم دینی پرداخت. 
منطقه‌ای که آقای حسنی در آن می‌زیست، در سالهای نوجوانی و جوانی وی خاطرات سیاسی فراوانی از حضور احزاب و گروه‌های سیاسی دارد. داستان‌های شیخ عبیدالله که سر دسته اشرار آن ناحیه بود و چیزی کمتر از فجایع نایب حسین کاشی نداشت. آقای حسنی در بخش نخست خاطراتش تلاش کرده است تا تصویری از وضعیت سیاسی و اجتماعی آن ناحیه را بر اساس آنچه شنیده بوده و مقداری را به چشم دیده، بیان کند. 
در این اوضاع است که وی در سال 1320 به توصیه مادرش یک اسلحه ورندل تهیه می‌کند تا بتواند از خود و خانواده اش در برابر رخدادها دفاع کند. این نخستین آشنایی این طلبه جوان با اسلحه است که بعدها هیچ گاه از وی جدا نمی‌شود. وی خاطراتی از زرو بیگ دارد که مانند همه كردهاي آزربايجان غربي اصالت سوريه اي داشت و با كردهاي عراق داراي سرو سربود.آقاي حسني در مورد كردها مي گويد:این نکته را هم بگویم تا از من در تاریخ ثبت شود. من با توده مردم کرد کاری ندارم این ها را انسان های مستضعف، باصفا، مهربان و صادق و صمیمی می شناسم و معتقدم که باید به اینها کمک کرد و به وضع مردم کرد رسیدگی نمود. چنان چه هر چه در توان داشتم، در منطقه و حومه، در خدمت خلق مسلمان کرد گذاشته ام، اما در مقابل به این گروه های سیاسی، دمکرات، کومله و امثال ذالک، اصلا اعتقاد و اعتماد ندارم. این تجربه هفتاد ساله من است که این ها اصلا کمک، یاری، پذیرایی و تفاهم سرشان نمی شود. همیشه دنبال منافع گروهی و سیاسی خودشان هستند و اغلب هم از یک کشور بیگانه الهام می گیرند و گول بیگانگان و دشمنان را می خورند.
نمونه اي از شرارت اشرار كرد از زبان آقاي حسني:
شخصی به نام "شیخ عبدالله" غارتگر و سردسته اشرار اورمیه بود. افراد و چپاولگران او هم در مرز عراق و ترکیه ساکن بودند. او نیز جنایات و ظلم های زیادی در منطقه اورمیه مرتکب شده است. چندین بار به این شهر و روستاهای اطراف به خصوص مناطق ما هجوم آورده، اموال و احشام مردم را چپاول کرد. بلوای شیخ در اورمیه معروف است. محل منزل فعلی قبلا خارج از شهر اورمیه بوده است که بر تپه بلندی داشته است به نام تپه شیخ (شیخ تپه)؛ (بعد از انقلاب آنجا را با بولدوزر و لودر هموار کردند و منطقه مسکونی شده است.) می گویند وقتی شیخ و افراد مسلح او به اورمیه حمله ور می شدند و نخست در بالای این تپه مستقر می شدند و بعد از آنجا تهاجم و غارت را آغاز می کردند. خود شیخ نیز در آنجا اتراق می کرد و غائله را فرماندهی می نمود. به همین سبب آنجا به "شیخ تپه" معروف می شود. این ها نمونه هایی از غارت ها و غائله هایی بود که قبل از ما اتفاق افتاده بود و من تنها داستان آن را از معمرین می شنیدم، اما بعضی غارت ها و تجاوزها هم وجود داشت که در ایام کودکی و نوجوانی من رخ داد و من خود شاهد آن بودم. از آن جمله، غارت ها و قلدری های فردی به نام "زروبیگ" بود که در یک مورد من با این که جوان بودم، با وی درگیر شدم .بیشتر محصولات مان توسط سرسپردگان و اسب سواران زروبیک به یغما برده و چپاول می شد. یک سال، غارت و ظلم زروبیک به قدری طاقت فرسا شد که اغلب ساکنین روستای بزرگ آباد، فرار کردند، من و مادرم نیز نتوانستیم در آنجا بمانیم و مجبور شدیم به شهر اورمیه آمده و به طور موقت در این شهر مسکن گزینیم. یادم هست بعد از یکی دو سال، وقتی به روستا بازگشتیم، وضع خیلی اسفناک شده بود، همه جا به خرابه تبدیل گشته بود. حتی حیوانات اهلی مانند سگ و گربه که در روستا مانده بودند، از شدت گرسنگی و کمبود مواد غذایی، لاغر و به چوب خشک تبدیل و زمین گیر شده بودند و نای راه رفتن نداشتند.زروبیگ با عراق ارتباط داشت، با کردهای ترکیه نیز در ارتباط بود و از آنها امکانات می گرفت. هنگامی که آزربایجان به اشغال روس ها درآمد و غائله پیشه وری و غلام یحیی به وقوع پیوست، او رییس شاخه حزب دموکرات در منطقه ما شد. توده ای ها مناطق را تقسیم کرده بودند. به منطقه ما "اربیلستان" می گفتند به مرکزیت شهر اربیل عراق و تا ایامی که این اشغالگری ادامه داشت، زروبیگ با این عنوان و به اسم دمکرات و اعطای آزادی، یا به اصطلاح خودمختاری، انواع و اقسام ظلم و تعدی و تجاوز را در حق مردم منطقه روا می داشت.
اینها چهار برادر بودند یکی محمود بود که به او محو می گفتند. دومی مجید بود که او را مجوبیگ صدا می کردند، سومی هم عزیز بود که او را عز می نامیدند. ظاهرا برادر بزرگ تر همان زروبیگ بود که سردسته شان نیز به حساب می آمد. محل سکونت زروبیگ در روستای "کوکیا" همجوار بغا روستای بزرگ آباد بود. علاوه بر اینها افراد شرور، غارتگر و دزد دیگری به نام های بوغوض و حبیب لولو هم بودند که از منطقه کردنشین برخاسته بودند و در اورمیه و حومه، ایجاد بلوا و ناامنی می کردند.
حجت الاسلام حسني در زمان حكومت ملي آزربايجان چون از معدود با سوادان ده خود يعني زورگاوا (بزرگ آباد)بوده در زمان راي گيري به عنوان ميرزا در صندوق راي حاضر بوده است و به سبب آنكه با زورگويي عمال زروبيگ شرير كرد درگيري پيدا مي كند دستگير و به زندان انداخته ميشود . ماجراي زندان زروبيگ را از كتاب خاطرات ملاحسني با هم مرور مي كنيم :
شب در خانه خوابیدم. آن روزها در باغ مقداری هیزم جمع کرده بودم و قرار بود آنها را به ذغال تبدیل کنم؛ فردا صبح بدون این که اسلحه ام را بردارم، روانه باغ شدم.
جوان بودم و موضوع را چندان جدی نگرفتم. خیال می کردم دیگر غائله تمام شده است. مشغول کار شده بودم که ناگهان خود را در محاصره 11 نفر مرد مسلح یافتم. این ها از اجیرشدگان زروبیگ بودند که از روستای کوکیا (محل اقامت زروبیگ) آمده بودند. کوکیا در اصل ملک شخصی یک نفر به نام افشار بود که زروبیگ آنجا را به زور سرنیزه و قلدری از او غضب کرده بود. این افشار الان خودش فوت کرده، ولی پسرش زنده است و در کشور سوئد زندگی می کند. به هر حال من فهمیدم که همان شب، بختیاری ماجرا را به زروبیگ خبر داده و او دستور دستگیری مرا صادر نموده است.
ساعت 10-9 صبح بود که مرا گرفتند و به کوکیا، نزد زروبیگ بردند. وقتی وارد حیاط بزرگ محل اقامت او شدم، دیدم زروبیگ کدخداها و ریش سفیدان اکثر روستاهای عجم نشین را احضار کرده تا به نفع حزب توده از آنها رای بگیرد. بعد از پایان جلسه، شرکت کنندگان بیرون آمدند و اتاق خلوت شد. مرا به حضور زروبیگ بردند. او مرا نمی شناخت، به زبان کردی از تفنگداران پرسید: "آن جوان دیروزی همین است؟" گفتند: "بلی آقا! همین باباست." با کمال تکبر و عصبانیت خطاب به یک نفری که در کنارش نشسته بود و به نظرم میرغضبش بود گفت: "کامیرخان رابه." یعنی بلند شو و گوش و بینی این بابا را ببر. در این وقت آن شخص مرا به همراه تفنگ داران از اتاق خارج کرد و در سمت شمال حیاط به طویله اسبان آورد. طویله بسیار بزرگ بود، جلوی پنجره آن ستونی قرار داشت. ریسمان محکم و ضخیمی آوردند. پشتم را به ستون چسباندند و یک ستون چوبی به اندازه خودم نیز آوردند و آن را هم در سمت جلو قرار دادند و این دو ستون را با طناب خیلی محکم به هم بستند و در واقع من در میان این دو ستون بسته شدم و هیچ گونه قدرت حرکت نداشتم.
تا این جا چشمانم باز بود و همه جا را می دیدم، چنان که دیدم یک مسلسل برنو 20 تیر با تک تیرانداز آوردند و از بیرون جلوی پنجره در حالی که سر لوله اش به طرف من بود، برپا کردند. وضع به گونه ای بود که من شهادتین خود را گفتم. وقتی به شهادت ثالثه رسیدم، اشک از چشمانم سرازیر شد، زیرا ناخودآگاه مظلومیت حضرت امیرالمومنین (ع) در ذهنم تداعی شد!. آنها خیال کردند من از ترس کشته شدن گریه می کنم، ولی خدا را شاهد می گیرم اصلا از این جهت کوچکترین احساس ترسی نداشتم. حتی وقتی آمدند چشمانم را ببندند، گفتن نبندید می خواهم گلوله هایی را که به بدنم اصابت می کند با چشمان خود مشاهده کنم، اما آنها به حرفم گوش ندادند و بستند. چند لحظه به همین گونه گذشت، گفتند زروبیگ خودش می آید. لحظاتی بعد او همراه چند تن وارد طویله شد، فوری دستور داد چشمانم را باز کردند. رو به من کرد و گفت: "مرا می شناسی؟" گفتم: "بلی" گفت: "مثلا" گفتم: "شما زروبیگ هستید." گفت: "زروبیگ را می شناسی؟" گفتم: "بلی، زروبیگ بهادری، که الان رییس حزب دموکرات در منطقه به اصطلاح اربیلستان است"، نام خانوادگی او بهادری بود لوله تفنگش را درست روی پیشانی ام گذاشت. همه جای بدنم بسته بود و نمی توانستم تکان بخورم، شهادتین خود را تکرار کردم و بدین وسیله برای کشته شدن اعلام آمادگی نمودم. منظورم این بود که خیال نکنند از مردن می ترسم.
یکی از همراهان زروبیگ، شخصی به نام "ملامحمد تقی ارباب روستای دولاما" بود. او مسوول به اصطلاح امور مالی زروبیگ بود و از مردم به زور سرنیزه پول می گرفت و به او می داد. در منطقه ما به این جور آدم ها "آشا" می گویند. بعضی هم آنها را پادوچی یا نوچه صدا می کنند. به هر حال او یواشکی دست زروبیگ را گرفت و اسلحه را پایین آورد و خطاب به او گفت: "آقا این جوان را می شناسی؟ کشتن او به هیچ وجه به صلاح شما نیست. او در میان مردم به عنوان یک جوان مذهبی، اهل نماز، روزه و... مطرح است و خانواده اش هم سرشناس و مورد احترام می باشد. اگر به او صدمه ای برسد در میان مردم مورد غضب و کینه قرار خواهی گرفت و هیچ کس به کاندیداهای شما رای نمی دهد. به علاوه الان که من داشتم می آمدم، مادر او را دیدم که از روستای خود به این جا می آمد تا سراغ پسرش را بگیرد و ..."
وقتی این خبر را شنیدم، خیلی متاثر و ناراحت شدم، پیش خود گفتم مبادا یک وقت عاطفه مادری سبب شود او بیاید و از اینها خواهش و التماس کند. بعدها فهمیدم وقتی مادرم خبر دستگیری مرا شنیده، از بزرگ آباد تا کوکیا که حدود 6-5 کیلومتر است با پای پیاده می آید و خواهر زروبیگ به نام جمائیل بهادری را واسطه قرار می دهد. او هم به برادرش تاکید می کند که حسنی اهل نماز و روزه است و در میان مردم محبوبیت دارد. کشتن او صلاح نیست. جمائیل قبلا مدتی در روستای ما ساکن بود و مادرم را خوب می شناخت. مجموع اینها سبب شد تا زروبیگ یک مقدار کوتاه بیاید و به محمدتقی ارباب گفت: "خوب حالا چکار کنیم؟" او گفت: "بهتر است او امشب اینجا بماند، شب یا فردا صبح یک جلسه ای با حضور چند نفر از نزدیکان تشکیل بدهید و تصمیم نهایی در مورد او در آن مجلس گرفته شود." زروبیگ این پیشنهاد را قبول کرد و از طویله خارج شد.
حدود 24 ساعت در این زندان اسیر بودم. خدا می داند این تفتگچی ها چه شکنجه های روحی و جسمی که به سرم نیاوردند. گاهی با اسلحه، گاهی با چاقو تهدیدم می کردند. یک بار میرغضب آمد و گفت که حکم اعدام تو صادر شده است و تو را با این دست هایم خفه خواهم کرد. انواع اهانت ها و تحقیرها در حق من روا داشتند که انسان از تصور آن شرم می کند. هنگام عصر، یکی دو ساعت از وقت ناهار گذشته بود که دیدم ملامحمدتقی خودش برایم غذا آورد. به نگهبانان گفت طناب را باز کنید. غذا را داد و رفت. بعد از غذا، تفنگچیان دوباره مرا به ستون بستند. هنگام تعویض که نگهبان جدید می آمد، هر کدام نسبت به ذوق و سلیقه خود اهانت و شکنجه می کردند. حتی یکی از نوکران زرو به نام محمد شریف، وقتی وارد طویله شد و نزدیک آمد، بدون این که حرفی بزند، آب دهان به صورتم انداخت، به طوری که تمام صورتم را گرفت و از آنجا به تدریج به روی ریش و لباس هایم ریخته شد. این دیک دیگر برایم خیلی غیرقابل تحمل، شکننده و سوزاننده تر بود؛ اما دستم بسته بود و کاری نمی توانستم بکنم.
 شب شد، دو نفر زندانی دیگر را که از اکراد بودند آوردند. مرا نیز از ستون باز کردند. آن دو در گوشه ای خزیدند و خوابیدند. من نیز نماز مغرب و عشا را خواندم. حتی نماز شب را هم در این وقت خواندم چون خسته و کوفته، از صبح به طور ایستاده به ستون بسته شده بودم و می دانستم اگر بخوابم برای نماز شب بلند نخواهم شد. در گوشه ای دراز کشیدم و همان لحظه خواب چشمانم را گرفت. صبح وقتی بیدار شدم، هوا روشن شده بود. حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که فوری نماز صبح را به جا آوردم. بعد متوجه شدم آن دو زندانی کرد که دیشب آورده بودند، و در طویله را هم بسته بودند. هنگامی که نگهبانان متوجه ماجرا شدند از ترس این که مورد مواخذه و توبیخ قرار بگیرند، مرا متهم به فرار آنها کردند. در حالی که مطلب روشن بود و خودشان غفلت کرده بودند یا اصلا شاید همه چیز صحنه سازی و دروغ بود و این ها فیلم بازی می کردند و می خواستند بدین وسیله پرونده مرا سنگین تر کنند؟
زروبیگ، 11 نفر را انتخاب کرد تا اینها تکلیف مرا روشن کنند، مبنی بر اینکه محکوم به اعدام بشوم، یا جریمه نقدی پرداخت نمایم؟ چهار نفر از اینان، شیعه، چهار نفر سنی، 2 نفر اهل حق  و یک نفر هم مسیحی به نام "بوغوز" بودند. بوغوز از اهالی روستای "بابارود" در منطقه مسیحی نشین باراندوز چایی بود. او از سران حزب توده به شمار می آمد. پس از بحث و گفت و گو، 5 نفر از این 11 نفر، رای به اعدام و 5 نفر دیگر رای به جریمه نقدی داده بودند. تنها رای آقای بوغوز مانده بود که سرنوشت مرا تعیین کند. او وابسته به حزب توده بود و در واقع رقیب سیاسی زروبیگ قلمداد می شد، بیش تر تمایل داشت رای به اعدام من بدهد، اما اعدام من به عنوان فرد مذهبی به نام زروبیگ تمام می شد و موقعیت او  را در میان مردم تنزل می داد و سبب پیروزی ایادی حزب توده در انتخابات می شد. نمی دانم چه شد که او هم بر خلاف اراده و نظر خود، رای به جریمه نقدی داد.
بالاخره نزدیک ظهر، حکم نهایی پس از شور و مشورت در جلسه دیشب و صبح آن روز صادر گردید. به جای اعدام، ملزم شده بودم در ازای آزادی از زندان، مبلغ 500 تومان به عنوان جریمه به زروبیگ پرداخت نمایم. در آن زمان با این مبلغ می شد یک قصبه کوچک خریداری کرد. ما با این که دارای ملک، باغ، باغچه و اثاثیه منزل بودیم، اما این قدر پول نقد نداشتیم. ریش سفیدان تلاش کردند حدود 200 تومان گیر آوردند و من بعد از 24 ساعت اسارت، بالاخره به خانه و زندگی خود بازگشتم. باقیمانده مبلغ هم بعدا با فروش اجناس، اثاثیه و محصولات کشاورزی و دام و طیور بالاجبار پرداخت گردید.
جالب اینکه بعد از مدتی از این ماجرا، تشکیلات زروبیگ از هم پاشیده و خود نیز به عراق گریخت. البته در این ایام من با چند نفر از افراد مسلح، زروبیگ و نیروهایش را تعقیب کردیم تا آنها را دستگیر کنیم که نشد. چند روزی با آنها در کوه ها درگیر شدیم. یک روز در منطقه "شیخ الله دره سی" به طور اتفاقی با آن نوکر زروبیگ که آب دهان انداخته بود، روبه رو شدم. ناگهان از دور دیدم یک نفر جلوی اسبی را گرفته و یک زن هم سوار بر اسب است و از جاده می آیند. وقتی نزدیک شدند دیدم این مرد همان نوکر زروبیگ است. آن صحنه ها در ذهنم تداعی شد و مرا عصبانی و تحریک کرد، اما سعی کردم بر خود مسلط باشم. اسلحه را کشیدم و ایست دادم او ایستاد. به یکی از همراهانم گفتم او را تفتیش بدنی کند تا اگر اسلحه و یا چاقویی داشت، بگیرد. معلوم شد چیزی ندارد، فقط سی تومان پول و یک بسته توتون و تنباکو داشت. گفتم: "مرا می شناسی؟" گفت: "نه." گفتم: "دروغ می گویی، خیلی هم خوب می شناسی." ماجرا را گفتم. دیگر نتوانست انکار بکند. تصورش این بود که من او را خواهم کشت، چون در میان خودشان رسم این گونه بود که با کوچک ترین بهانه، سر آدم ها را مثل مرغ و گوسفند می بریدند. پرسیدم: "این زن کیست؟" گفت: "همسرم است." گفتم: "او خواهر من است م من به خاطر او با تو کاری ندارم. ولی خودت خوب می دانی که اینجا محل خلوت و جای مناسبی برای انتقام گیری است، من اهل انتقام نیستم و تو را به حال خود وامی گذارم." سوال کردم: "کجا می روید؟" گفت: "روستای کوکیا." چون مسیر ما نیز از همان جا می گذشت، تا مقصد آنها را همراهی کرده، تحویل منزل مادرزنش دادیم.
منبع: http://urmulutaymaz.blogspot.com/2010/04/31-58.html

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

با پشتیبانی Blogger.
 
UrmiyeNews.Com - Batı Azerbaycan'ın Sesi
Tema: Bal Medya